سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فقط یک کلیک

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دو داستان زیبا و واقعی

    نظر

                                                                     ماشین

مردی داشت ماشینی که به تازگی خریده بود پولیش میزد که دید پسره 4سالشیه تیکه سنگ برداشته و داره خطوطی روی بدنه ماشین میتراشه و مرد عصبانی دست بچه رو گرفت و شروع کرد به ضربه زدن به دستش بدون این که متوجه باشه این ضربه ها رو با یه آچار می زنه .

بچه به بیمارستان منتقل می شه و به خاطر شکستگی های متعدد انگشت های دستش رو قطع می کنند وقتی بچه پدرش رو با چشم های شرم زده می بینه ، می پرسه بابا کی انگشتام درمی آیاد ( رشد می کنه )؟ پدر که خیلی به هم ریخته بود حرفی برای گفتن نداشت برگشت پیش ماشین و چند لگد محکم به ماشین زد. بعد درمونده از کاری که کرده بود رو بروی ماشین زانو زد و چشمش به خراش های روی بدنه ماشین افتاد.

دید که پسرش داشته می نوشته «بابا دوستت دارم» گریه‌آور

فردای اون روز مرد خودکشی کرد

خشم (‌نفرت )‌ انتها ندارد ، دومی رو انتخاب کنیم که زندگی عاشقانه و قشنگی داشته باشیم و یادمون باشه وسایل برای مصرف و انسان ها برای دوست داشتن ( دوست داشته شدن)  و این مشکل برزگ این دنیاست...

 

 

                                                                           عالم فروتن

گویند که زمانی در شهر دو عالم می زیستند ، روزی یکی از این دو عالم که خیلی پرمدعا بود کاسه گندمی در دست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت : این کاسه گندم من هستم .( از نظر علم و ....)سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت : و این دانه گندم هم فلان عالم است!و شروع کرد به تعریف از خود گفتن و این خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . و فرمود به او بگویید آن یک دانه گندم هم خودش هست . من هیچ نیستم ...تبسم